فروردین ماه سال ۱۳۶۲ از جبهه های حق علیه باطل به شهرستان اراک بازگشته و در واحد موتوری سپاه قسمت ترابری به عنوان راننده پایه دوم مشغول خدمت شدم مدتی راننده ماشین سبک بودم حاج آقا حسنعلی آهنگران فرمانده سپاه اراک بود و من به صورت شیفت ۲۴ ساعته در محل کار حاضر می شدم محل زندگی من چهار راه ادبجو بود صبح ها فاصله سه کیلومتری منزل خود را پیاده با دو استقامت می رفتم و برگشتم پدرم در اراک بیکار بود و عایدات کشاورزی روستا هم جوابگویی گذران خانواده را نمی داد پدرم اجبارا یک دستگاه چرخ تافی میوه فروشی خرید و در میدان ارک جلو مسجد آقا ضیاء الدین میوه فروشی می کرد .
کد خبر: ۱۰۵۱۳۹۲
تاریخ انتشار: ۲۹ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۹:۰۶ 19 June 2022

‌به نام خدا

روزی روزگاری

خاطرات غلامعباس حسن پور

قسمت نوزدهم

فروردین ماه سال ۱۳۶۲ از جبهه های حق علیه باطل به شهرستان اراک بازگشته و در واحد موتوری سپاه قسمت ترابری به عنوان راننده پایه دوم مشغول خدمت شدم مدتی راننده ماشین سبک بودم حاج آقا حسنعلی آهنگران فرمانده سپاه اراک بود و من به صورت شیفت ۲۴ ساعته در محل کار حاضر می شدم محل زندگی من چهار راه ادبجو بود صبح ها فاصله سه کیلومتری منزل خود را پیاده با دو استقامت می رفتم و برگشتم پدرم در اراک بیکار بود و عایدات کشاورزی روستا هم جوابگویی گذران خانواده را نمی داد پدرم اجبارا یک دستگاه چرخ تافی میوه فروشی خرید و در میدان ارک جلو مسجد آقا ضیاء الدین میوه فروشی می کرد .

من هم از حقوق ماهیانه ام که مبلغ دو هزار تومان بود سیصد تومان برای خودم بر می داشتم و بقیه حقوقم را که مبلغ یکهزار و هفتصد تومان  تومان می شد ،  تقدیم پدرم می کردم که کمک خرج معیشت خانواده باشد چند ماه در سپاه اراک مشغول بودم و دوباره به جبهه برگشته و در واحد مهندسی رزمی  لشکر ۱۷ علی بن  ابیطالب و در خط پدافندی پاسگاه زید مشغول شدم مدتی در آن خط پدافندی بودم و روز ها استراحت و شب ها همراه با همرزمان مهندسی رزمی خاکریز رزمندگان را تقویت می کردیم  بعضی از مواقع نیز باران شدیدی می بارید که در آن صورت با وسیله مهندسی رزمی لودر و بلدوز

نمی توانستیم کار کنیم و استراحت می کردیم .

روزی از فرمانده خود  مرخصی بیست و چهار ساعته گرفته و جهت تفرج و رفع خستگی و به پایگاه وحدتی نیروی هوایی ارتش در دزفول به منزل پسر عمه ام جناب آقای محمد اسماعیل حسینیه فراهانی رفتم .

با کمال تعجب پدرم در را به روی من باز کرد .

متعجب شده و سپس خوشحال شدم .

به پدرم گفت شما کجا اینجا کجا ؟!

پدرم هم به دزفول جهت صله رحم آمده بود

شب در منزل پسر عمه بودم و همسر ایشان با درست کردن غذای مورد علاقه ام از من پذیرایی کرد .

حمام رفته و پس از استحمام به پدر گفتم آیا با من به جبهه می آیی ؟

پدرم جبهه را دوست داشت اول گفت که پس فردا نوبت آبیاری دارم و دو باره بی خیال آبیاری شد و گفت باشه می آیم.

فردای آن روز به اتفاق پدر به مقر تاکتیکی لشکر ۱۷ واقع در ده کیلو متری خط پدافندی پاسگاه زید رفتیم .

دم غروب با موتور تریلی که در اختیارم بود به خط پدافندی پاسگاه زید و به سنگر محور که سرداران رشید اسلام آقایان رحیم آنجفی و کاوه نبیری که این دو عزیز بعد ها در عملیات های دفاع مقدس به درجه رفیع شهادت رسیدند ،  در آن سنگر حضور داشتند وارد شدیم .  بعد از نماز مغرب و عشا

شوخی های  آقا رحیم با پدرم آغاز شد و ایشان به پدرم گفت عام ولی الله همینجوری دست خالی پا شدی آمدی جبهه ؟!

خوب بود اقلا برای ما و رزمندگان سوغات می آوردی

پدرم که شوخی ایشان را جدی گرفته بود با احساس شرمندگی می گفت چشم برادر دفعه ی دیگر که آمدم حتما با دست پر می آیم .

ساعت ده شب آهسته در گوش من گفت مش غلامعباس دستشویی تان کجاست ؟

فانوس  دستی را برداشته و پدرم را به دستشویی برده و آفتابه ای را از تانکر آب پر کرده و دست ایشان دادم .

ایشان به دستشویی صحرایی که دیوار آن از گونی سنگری ساخته شده بود و یک و نیم متر بیشتر ارتفاع نداشت رفت و من در چند متری دستشویی ماندم تا ایشان برگردد .

ناگهان سه موشک خمپاره دشمن  غرش کنان در اطراف دستشویی فرود آمد .

پدرم هراسان از دستشویی بیرون آمد که متوجه شدم  کل لباس ایشان خیس شده است  .

گفتم چی شد ؟

جواب داد با انفجاری که شد هول شدم تمام آب آفتابه به لباسم ریخت .

از دوستان رزمنده ای که  لباس اضافی داشتند یک دست لباس امانت گرفتم و لباس پدر را تعویض و لباس های خیس را زیر شیر آب  تانکر شسته و پهن کردم که تا صبح خشک شود .

همین حادثه سوژه ای شد که آقا رحیم و آقا کاوه سر به سر پدرم بگذارند .

فردای آنروز پدر گفت که پس عراقی ها کجایند ؟

جواب دادم ششصد متر جلو تر پشت خاکریز خودشان هستند .

گفت می شه آنها را دید .

جواب دادم بله و رفتیم سنگر تیر بار و خاکریز عراقی ها را به ایشان نشان دادم .

پدرم با عینک نگاه کرد و عراقی ها هم متوجه انعکاس نور شیشه عینک ایشان شده و یک رگبار دوشکا به طرف من و پدرم گرفتند که گلوله ها  زوزه کشان از نزدیک سرمان گذشت و به خواست خداوند به ما اصابت نکرد و اگر اصابت کرده بود خیلی بد می شد چون پدرم را به صورت غیر قانونی وارد جبهه و خط مقدم کرده بودم ‌. 

اگر پدرم کشته هم می شد ، شاید شهید محسوب نمی شد و اگر من هم از آن تیر ها جان سالم به در می بردم برای من فاجعه بود .

از یک طرف برخورد دستگاه قضا و از طرف دیگر پاسخگویی به خانواده و اقوام . !

فردای آن روز به اتفاق پدر سوار بر موتور تریل و به مقر تاکتیکی لشکر ۱۷ باز گشتیم و در آن مقر چند عکس یادگاری گرفتیم .

و با پدر به اهواز رفته و ایشان را با مینی بوس راهی دزفول کردم که به منزل پسر عمه ام در پایگاه و حدتی برود

دو ماه بعد از واحد مهندسی رزمی به واحد ادوات لشکر انتقالی گرفته و به عنوان مسئول قبضه دوشکا در خط پدافندی پاسگاه زید مشغول شدم و با تیربار دوشکای خود از آن خط پدافندی حفاظت می کردم .

بعد از مدتی که در خط زید بودیم به جبهه میانی اعزام شدیم و در عملیات آزادسازی شهر مهران شرکت کردم خط پدافندی ما روبه روی ارتفاعات قلاویزان مهران   بود . چند روزی که  آنجا بودم دشمن بعثی چندین بار دست به ضد حمله زد و در هیچیک از ضد حمله ها موفقیتی به دست نیاورد و من هم در این ضد حمله ها با همرزمان خود در دفع پاتک عراقیها فعالانه شرکت داشتم مدتی که در  آن منطقه بودیم ،آب آشامیدنی کم بود همراه با سردار رشید اسلام رحیم آنجفی که ایشان بعد ها در عملیات والفجر چهار شهید شدند یک حلقه چاه سه متری زدیم و از آب خنک و گوارای آن رزمندگان استفاده می کردند.

بعد از چند روز جنگ سخت و طاقت فرسا  کمی التهاب جنگ فروکش کرد و ما برای استراحت و تجدید قوا به شهر مهران رفته و در مقر واحد ادوات که داخل یک منزل متروکه بود به استراحت پرداختیم . در وسط حیاط آتشی برپا کرده تا با آن آتش چای  درست کنیم کتری آب را روی آتش گذاشتیم  تا جوش بیاید . داخل اتاق محل اسکان خود رفته و با هفت نفر از همرزمان خود به استراحت پرداختیم .

 یکی از رزمندگان گفت برادر حسن پور لطف کن قوری و چای را ببر و چای دم کن. برخاستم چای خشک و قوری بزرگ آلومینیومی را برداشته و خواستم که به درون حیاط رفته و چای درست کنم که جلو درب خروجی  پایم لیز خورد و به زمین افتادم .

 آقای حسن کریمی که یکی از همرزمان بود ایشان برخاست  و رفت مشغول دم انداختن چای شد که ناگهان موشک خمپاره ای از طرف دشمن به نزدیکی ایشان سقوط کرد و پای ایشان به شدت مجروح شد طوری که فقط به پوست بند بود .

ایشان را سوار بر خودرویی کرده و به طرف بهداری لشکر حرکت دادیم که متاسفانه در بین راه به شهادت رسید روحش شاد و قرین رحمت باد .

 بعد از آن دوباره به خط پدافندی برگشته و در ادامه عملیات از خط قبلی مقداری پیشروی کردیم  .

من با دوستان خود مجددا در این مرحله از عملیات شرکت کرده و  تیربار سنگین خود را در جای مناسبی مستقر نموده و به مقابله با خودروها و هلیکوپترهای جنگی دشمن پرداختیم و اجازه ندادیم که آن هلیکوپترها به خط خودی نفوذ کرده و به رزمندگان آسیب وارد نمایند .

چند روز درآن منطقه بودیم که مأموریت لشکر ۱۷علی بن ابیطالب (ع) به پایان رسید .

خط را تحویل ارتش جمهوری اسلامی داده و به طرف منطقه چنگوله رفته و مدتی نیز در آن منطقه  بودیم در آنجا عقرب و مار زیاد بود که بسیجی های بازیگوش روزها با آفتابه درون لانه عقربها آب ریخته و به محض بیرون آمدن عقرب ها را شکار می کردند و به عنوان متاعی درون قوطی کوچک نگهداری می کردند.

خیلی از رزمندگان و خود من به یک نوع بیماری مبتلا شدیم که بعد از آزمایشات مکرر مشخص شد آن بیماری حصبه بوده است .

 احتمالا بر اثر استفاده از آب نامناسب آن منطقه شایع شده بود .

آن بیماری شناخته شد و رزمندگان مبتلا درمان شدند و بیماری کنترل شد  .

از آن منطقه به منطقه ی سر پل ذهاب نقل مکان کرده  گردان های پیاده و  واحد های مختلف در کنار رودخانه باصفایی چادر های خود را برپا و مستقر شدند گردان ادوات هم در یک روستای متروکه مستقر گردید در آن مکان که با خط مقدم حدود هشت کیلو متر فاصله داشت هر روز صبح  به کوهنوردی

می رفتیم و گشت های حفاظتی هم برقرار می کردیم .

یکی از شبها در بالای بام یک خانه نگهبانی می دادم ناگهان  متوجه غرش رعد آسا و ناگهانی کاتیوشای دشمن شدم ،

 متاسفانه موشک های کاتیوشا کنار چادرهای رزمندگان که در خواب بودند فرود آمد و تعدادی از رزمندگان مجروح و تعدادی هم به شهادت رسیدند در آن شب غوغایی بر پا شد مکان بهداری لشگر پر از مجروح گردیده و امدادگران بهداری به اتفاق دکتر محمد هاشم واثق سنی مذهب که اهل افغانستان بود فعالانه به کمک رزمندگان آسیب دیده  شتافته و زخم آنها را پانسمان کرده و آنها را به بیمارستان های  شهرستان کرمانشاه اعزام نمودند .  بعد از مدتی   از آنجا به اطراف شهرستان مریوان نقل مکان کرده  و در بیابانی باز  اردوگاه صحرایی زدیم .  مدتی که در آن مکان مستقر  بودیم ، هواپیماهای جنگی دشمن آنجا را شناسایی کرده و با پرواز بر روی آسمان منطقه اعلانیه هایی مبنی بر اینکه ما می دانیم که شما خود را آماده عملیات می‌کنید .

 آنها با پخش اعلانیه از هوا ما را از عملیات پیش رو بر حذر می‌داشتند .

 چند روز بعد در تاریخ ۲۷ مهر ۱۳۶۲ عملیات والفجر۴ در بلندی های کانی مانگا مشرف بر شهر پنجوین عراق شروع شد و این عملیات سی و سه  روز طول کشید و سپس تثبت گردید  .

 من در آن عملیات مسئول قبضه دوشکا بودم .

یک رأس قاطر به عنوان حمل سلاح و مهمات و تدارکات ،  مقداری مهمات و پنج رزمنده هم به عنوان خدمه دوشکا همراه من بودند . رزمندگان گردان های پیاده حرکت خود را به سمت مواضع دشمن در کوه های مرتفع شروع نمودند و دنبال آن ها ما دوشکاچی ها که برای هر گردان یک قبضه دوشکا در نظر گرفته شده بود حرکت کرده و از رودخانه شیلر گذشته و خود را از قسمت مال رو کوهستان بالا کشیدیم . در مسیر پیشروی هلیکوپتر های جنگی دشمن به طرف ما شلیک می کردند و ما با مشاهده شلیک آن هلیکوپتر ها به زمین دراز کشیده تا مورد اصابت قرار نگیریم موشک ها به  زمین می خورد و ترکش های آن به بدن قاطر زبان بسته اصابت می کرد قاطر ما چندین ترکش ریز خورد که خوشبختانه  جای حساسش  نبود .

لازم به ذکر است زنده ماندن قاطری برای ما ضروری بود

افسار قاطر را گرفته و به طرف ارتفاعات حرکت کردم چندین موشک خمپاره از طرف دشمن به سمت ما شلیک شد و یکی از موشک  ها مرا به زمین میخکوب کرد وقتی خواستم بلند شوم متوجه شدم که بدنم به چیزی گیر کرده است خوب دقت کردم و مشاهده کردم  موشک خمپاره‌ به گوشه اورکت گشاد  عراقی که تنم بود خورده و مرا با ضرب خود به زمین دوخته است . ابتدا ترسیدم و دوباره به خود آمده و با ملایمت لباس خود را که پاره شده بود از پره موشک خمپاره جدا نموده و خود را آزاد ساختم و اگرخواست خدا نبود و آن موشک خمپاره منفجر می شد بدن من به خاکستر تبدیل می شد. همرزمان نیز با مشاهده آن صحنه و نجات یافتن من شکر خدا را به جای آوردند .

 راه را ادامه داده و به نزدیکی موضع گردان پیاده علی بن طالب علیه السلام رسیدیم و در آنجا مستقر گردیده .

بالای ارتفاعی در جای مناسب سلاح خود را مستقر و مجدانه به مقابله با هلیکوپتر ها و اهداف هوایی دشمن پرداختیم و اجازه ندادیم که هلیکوپترها به خط پدافندی خودی خیلی نزدیک شوند چند روزی در آن منطقه  بودیم .

روزی در سنگر اجتماعی خود که سنگر بدون سقفی بود با همسنگران دعای توسل می خواندیم  .

آقای علی گلریز که  رزمنده ای اهل  قزوین بود. ایشان بعدها در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید روحش شاد و قرین رحمت باد .

در دعای خود گفت ای خدای بزرگ ما هم عاشق شهادتیم چرا تاکنون شهادت را نصیب ما نکرده ای ؟

 با طلب شهادت ایشان ناگهان  چند موشک خمپاره در اطراف سنگر ما سقوط کرد و منفجر شد و ترکش های خمپاره زوزه کشان از بالای سر ما گذشت که خوشبختانه به ما آسیب نرسید و این برادر عزیز گفت خدا جان حالا ما یک شوخی کردیم تو هم شوخی سرت نمیشه ها !

آن روز گذشت و از طرف فرماندهی گروهان دوشکا آقای محمد جوادی نیا اهل قم به ما دستور داده شد که دوشکای خود را از آنجا به يك کیلومتر جلوتر برده و مستقر کنیم .

 ما این کار را کردیم و تیر بار خود را برده و روبروی مواضع عراقی‌ها بالای کوه در پانصد متری خط پدافندی دشمن مستقر نمودیم در آنجا هلیکوپتر های دشمن به طرف ما می آمدند و موشک شلیک می کردند و ما با آتش سلاح خود با آنها مقابله می‌کردیم.

 روزی یکی از هلیکوپترها خیلی نزدیک شد .

رگباری بیست سی تایی به طرف آن هلیکوپتر شلیک کردم و آن هلیکوپتر مقداری عقب رفته و با اضطرار به زمین نشست و خلبان هلی کوپتر را رها و از منطقه خطر دور شد و آن هلیکوپتر در روی زمین توسط آرپی جی زن دلیرى از طرف رزمندگان اسلام مورد اصابت قرار گرفته و منفجر شد.

مدتی که در آن موضع  بودیم چند رزمنده هم در کنار ما با خمپاره ۶۰ میلیمتری به طرف دشمن شلیک می کردند و ما نیز  هنگامی که موشک آنها به نزدیک سنگر دشمن اصابت می کرد با فریاد الله اکبر آنها را تشویق می کردیم .

 سه روز بعد ارتش جمهوری اسلامی آمد و آن خط را از ما تحویل گرفت و در جای تیربار ما یک مسلسل کالیبر ۵۰ میلیمتری  مستقر نمود.

در آن عملیات از یک روستای آتش گرفته عراقی که ساکنان روستا خانه و کاشانه خود را ترک نموده بودند و به مکان دیگر رفته بودند یک مرغ و ده جوجه را پیدا کرده و جان آنها را از آتش نجات دادم و آن ها را با خود به اراک آورده و به خاله ام در فرمهين  سپردم و ایشان نیز آن جوجه ها را بزرگ کرد .

لازم به ذکر است لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب در این عملیات شهدایی را  تقدیم دفاع از حیثیت کشور اسلامی نمود یاد و خاطره

 سرداران رشید اسلام  شهیدان رحیم آنجفی و محمد بنیادی و دیگر شهدای عملیات والفجر چهار گرامی باد خدا یار و نگهدارتان

خاطره ادامه دارد …

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار