پانزده خرداد ماه سال ۱۳۶۱ که به تازگی از جبهه بر گشته بودم چند روز استراحت و سپس خودم را به سپاه اراک معرفی کرده و در پدافند هوایی سپاه مشغول به کار شدم .
کد خبر: ۱۰۵۱۱۷۱
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۹:۱۱ 18 June 2022

به نام خدا

روزی روزگاری

خاطرات غلامعباس حسن پور

قسمت هجدهم

پانزده خرداد ماه سال ۱۳۶۱ که به تازگی از جبهه بر گشته بودم چند روز استراحت و سپس خودم را به سپاه اراک معرفی کرده و در پدافند هوایی سپاه مشغول به کار شدم .

مسئول قبضه ی توپ ضد هوایی چهارده و نیم میلیمتری شدم .

این سلاح روی بام خرپشته سپاه اراک باغ فردوس قدیم مستقر بود .

توپ ضد هوایی شش خدمه داشت آقایان نصرالله راستگردانی که ایشان در عملیات کربلای چهار به شهادت رسید روحش شاد . علیرضا حیدری، سید هادی میرباقری  پاسدار دیگری به نام علیرضا  که از سپاه رفتند  و اینجانب غلامعباس حسن پور  .

خدمه ی این ای سلاح بودند خدمه های توپ به صورت شیفت های ۲۴ ساعته انجام وظیفه می نمودند شش ماه  مشغول پدافند از حریم هوایی اراک بودم در این شش ماه چندین بار وضعیت آسمان اراک قرمز شد این وضعیت یعنی اینکه آماده باشید حمله هوایی در پیش است هر موقع وضعیت قرمز می شد با هماهنگی پدافند ارتش که فرمانده آن سروان جعفری بود . به طرف اهداف هوایی شلیک می کردیم  و از آسمان اراک حراست می نمودیم .

 در این شش ماه که من آنجا بودم با وجود اینکه چندین نوبت بمب افکن های دشمن در آسمان اراک ظاهر شدند . خوشبختانه آسیبی به این شهر و کارخانه ها وارد نشد.

 روزی حقوق خود را به مبلغ دو هزار تومان دریافت کرده بودم ، تصمیم گرفتم که به بازار رفته و کت و شلواری برای خود خریداری نمایم بازار را زیر رو کرده و چند دست کت و شلوار را تست نمودم و چون قیمت هر کت و شلوار ۳۰۰ تومان بود دلم نیامد که برای خود کت و شلواری بخرم فردای آن روز به محل کار برگشتم.

آقایی که تازه ازدواج کرده بود و نیاز به پول داشت آن دو هزار تومان را به ایشان به عنوان قرض الحسنه دادم ایشان هم قول داد که سر یک ماه بدهی خود را پرداخت نماید اما ایشان هم لطف نموده و بعد از هجده سال طلب من را پرداخت کرد .

روزی در نماز جمعه اراک  حضرت آیت الله شیخ ابوالفضل خوانساری که اکنون به رحمت ایزدی پیوسته است روحش شاد و قرین رحمت باد ، در خطبه های نماز جمعه فرمودند که جبهه ها احتیاج به راننده لودر و بلدوزر دارد .

فردای آن روز به محل کار خود مراجعه و داوطلب آموزش رانندگی لودر و بلدوزر شدم .

پانزده روز با سرپرستی آقای غلامرضا مالک در کارخانه ی هپکوی اراک آموزش لودر و بلدوزر را گذرانده و مدرک آن را دریافت نمودم .

سپس  راهی جبهه ها شدم و برای اولین بار در عملیات محرم در ارتفاعات مرزی موسیان به عنوان راننده لودر در خدمت رزمندگان اسلام بودم و برای آنها خاکریز و سنگر احداث می نمودم .

رانندگان لودر که در جبهه ها  معروف به سنگرسازان بی سنگر بودند آنها می بایست کاملا از جان گذشته باشند چون باید در مقابل دید و تیر مستقیم دشمن کار کرده و برای رزمندگان خاکریز و جان پناه بسازند .

من و همرزمان که در واحد مهندسی رزمی لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) مشغول خدمت بودیم سر و تن خود را به خدا سپرده و با جان و دل و بدون هیچ هراسی از گلوله های تانک و دوشکای دشمن برای رزمندگان خاکریز احداث می‌کردیم و آنقدر مشغول کار بودیم که حتی وقت نمی شد برای خود جان پناهی بسازیم خسته و کوفته در پناه بیل لودر و بلدوزر  استراحت می نمودیم .

در یکی از روزهای عملیات محرم که دوازده  ساعت کارکرده و برای رزمندگان خاکریز زده بودم ، آنقدر درگیر کار و تلاش بودم که هیچ غذایی نخورده بودم و خیلی هم گرسنه بودم مسئول تدارکات مهندسی رزمی  غذا آورده بود اما من متوجه نشده و سهم غذای خود را نگرفته بودم.

 بعد ازظهر  احساس گرسنگی شدید کردم و به بچه های گردان پیاده که در داخل کانالی مستقر بودند و خط پدافندی تشکیل داده بودند گفتم اگر غذایی دارید به من بدهید دارم از گرسنگی ضعف می کنم و آنها نیز هیچ غذایی نداشتند .

 به مسئول آن خط پدافندی گفتم اجازه بدهید بروم ما بین خاکریز خودی و عراقیها جستجو کرده و شاید از سنگرهای عراقی  کنسروی و یا بیسکویتی و یا نانی را برای خوردن پیدا کنم اما ایشان اجازه ندادند .

از غفلت فرمانده خط استفاده کرده و مخفیانه و با احتیاط وارد محوطه مابین خاکریز خودی و دشمن که شب قبل در آنجا عملیات شده بود و عراقی‌ها عقب نشینی کرده بودند شدم  و یکی یکی سنگرهای آنها را بررسی کردم ضعف بر من غالب شده بود و از همه بدتر که شدیداً در آن گیر و ویر هوس غذای دلمه برگ مو  کرده بودم .

وارد سنگری شدم که درون آن سنگر دو تخت خواب وجود داشت و آن سنگر بسیار مجهز و شیک بود و یک رادیو هم بالای آن تخت روشن بود.

روی  تخت دراز کشیده و پیچ رادیو را روی موج رادیو ایران تنظیم نموده و مشغول استماع رادیو  شدم و دوباره کنجکاوانه تمام گوشه های سنگر را بررسی کرده و هیچ غذایی برای خوردن نیافتم .تصمیم گرفتم روی آن تخت و در آن سنگر دنج و خلوت دمی بیاسایم اما از شدت گرسنگی خوابم نبرد .

دوباره کنجکاوانه تمام سنگر را بررسی کرده و چیزی برای خوردن نیافتم .

زیر تختی که روی آن دراز کشیده بودم را بررسی کردم ناگهان هیکل یک عراقی بزرگ جثه را یافتم

اول ترسیدم چون هیچ وسیله دفاعی با خود نبرده بودم بدن آن عراقی را لمس کرده که  آن جسد به صدا درآمد و گفت دخیل دخیل 

خیلی ترسیدم و دو  متر عقب کشیدم و در طاقچه آن سنگر یک سلاح کمری کوچک را یافتم که بلد نبودم حتی از آن اسلحه استفاده کنم .

 آن اسلحه را به سوی عراقی گرفته و گفتم (تعال تعال ) (انت تامین انت امان) البته مکالمات عربی بلد نبودم و فقط طوری صحبت کردم که ایشان از کلمات من متوجه شود که جانش در خطر نیست آن عراقی بسیار ترسیده بود از زیر تخت بیرون آمد .

اسلحه را به طرفش گرفته و گفتم ارفع بیدک‌.

او دستانش را بالا برد طوری به او فهماندم که آیا در این سنگر غذایی برای خوردن وجود دارد؟

و گفتم هذا المکان التغدیه موجود ؟

گفت نعم سیدی

او متوجه شده و از زیر تخت کارتونی را بیرون کشید و به من داد و گفت هذا التغذیه درب آن کارتون را باز کردم و با اشاره به عراقی گفتم که درب یکی از قوطی های کنسرو را را باز کند . آن عراقی قوطی کنسروی را بیرون آورد که شبیه قوطی رب گوجه ۵۰۰ گرمی بود با خودم گفتم خدایا حالا که بعد از مدتی گرسنه هستم برای من رب گوجه فرنگی  هدیه کرده‌ای ؟!

 و به عراقی گفتم که خودت درب کنسرو را باز کن و ایشان نیز با در بازکنی که داخل کارتون بود درب یکی از آن قوطی کنسرو ها را باز کرد قوطی کنسرو حاوی دلمه برگ مو بود .

تعجب کرده وخیلی خوشحال شدم و خدا را شکرنمودم که ندای دل من را شنیده و برای من غذای مورد علاقه ام را هدیه نموده است یک قوطی نیم کیلویی از دلمه ها را میل کردم و ما بقی را به دست عراقی داده و به عراقی فهماندم که از سنگر بیرون بیاید ایشان را جلو انداخته و سلاح کمری را  به طرف آن گرفته و گفتم رو رو یاالله رو سریع سریع رو چون عربی بلد نبودم ، این کلمات را به او گفتم .

او متوجه شد و حرکت کرد به نزدیک مواضع خودی رسیدیم رزمندگان خودی به طرف ما شلیک کردند و من و آن عراقی به سرعت خودمان را داخل چاله ای انداختیم تا مورد اصابت گلوله قرار نگیریم سپس چفیه ی خود را از دور گردنم باز کرده و تکان دادم رزمندگان متوجه و  دیگر به طرف ما تیراندازی نکردند و فقط سلاح شان را به طرف ما نشانه رفتند .

من و آن عراقی با رعایت احتیاط خود را به داخل کانال پدافندی رزمندگان اراکی رسانده و آن عراقی را تحویل آنها دادم و دو کنسرو هم برای خود برداشته و بقیه را به آن رزمندگان دادم وقتی که نزد لودر خود برگشتم .

آن لودر را که در گودال بزرگی پارک کرده بودم مشاهده نمودم که چرخ جلو آن لودر  مورد اصابت ترکش قرار گرفته و سوراخ شده است کلی غصه خوردم آقای غلامرضا مالک را از راه رسید  ایشان مسئول مستقیم ما راننده ها بود .

به ایشان گفتم لاستیک لودر سوراخ شده و باد آن خالی شده است و ایشان با عتاب و خطاب گفت پس این سه چهار ساعت کجا بودی ؟

که دنبالت می گشتم جریان گرسنگی خود و بررسی سنگر عراقی ها را به ایشان گفتم ایشان ابتدا مرا بازخواست کرد و دوباره آرام شد و چیزی نگفت و با  بی سیم با گروه فنی واحد مهندسی  تماس گرفت .

 سرویس کاران دستگاه های  مهندسی رزمی  آمده و همانجا پنچری لاستیک لودر را  گرفتند .

 چند روزی در آن خط پدافندی مستقر بودیم که مرحله دوم عملیات محرم در ادامه ی جبهه شرهانی و زبیدات شروع شد و ما هم طبق معمول خاکریزی مناسب جلو جاده آسفالته ای که از شمال به جنوب کشیده شده بود برای رزمندگان در محل تازه فتح  شده ایجاد کردیم .

 بعد از چند روز که رزمندگان جواب پاتک های دشمن را داده و منطقه را تثبت کردند ، آن خط به  ارتش جمهوری اسلامی تحویل داده شد و ماموریت لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) در منطقه به اتمام رسید .

در تاریخ ۱۷ بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از عملیات محرم ،عملیات والفجر مقدماتی در محور العماره به عنوان راننده لودر انجام وظیفه نمودم .

 دو ساعت قبل از عملیات که در خط پدافندی مشغول احداث و تقویت خاکریز بودم اقای و صمد محمدی هم راننده بلدوزر بود و هر دوی ما و دیگر رانندگان لودر و بلدوز با هم در دید و تیر مستقیم دشمن  خاکریز رزمندگان را تقویت می‌کردیم .

 ناگهان بلدوزر آقای صمد محمدی مورد اصابت گلوله مستقیم تانک دشمن قرار گرفت و ایشان به درجه رفیع شهادت نائل آمد و بلدوزر او نیز به آتش کشیده شد .

 من با لودر رفته و آن بلدوزر را با ریختن خاک خاموش نمودم هنگامی که مشغول خاموش کردن بلدوزر بودم ، چندین گلوله تانک دشمن از کنار لودر من رد شد که به خواست خداوند به من اصابت نرسید  .

هنگامی که بالای لودر مشغول احداث خاکریز بودم صدای غرش و  عبور گلوله های مستقیم تانک و  ویز ویز رگبار گلوله ی مسلسل های دشمن در کنار گوشم آوای موسیقی زیبایی را ایجاد می کرد و بعضی از مواقع هم گلوله‌های تانک دشمن از سه و چهار متری صورتم عبور کرده و خلاء ایجاد شده از عبور آن گلوله های سنگین مثل شلاق محکمی بر جسم و صورتم  نواخته می‌شد طوری که حالم از شدت درد خراب

می شد .

نیم ساعت بعد از غروب آفتاب رزمندگان از خاکریز خودی عبور کرده و عملیات والفجر مقدماتی را شروع نمودند .

بلافاصله ما رانندگان لودر و بلدوزر به دستور فرمانده خود به دنبال رزمندگان رفته و پشت سر رزمندگان ، عمود بر خط پدافندی احداث خاکریز دوجداره ای را آغاز  نمودیم .

ساعت دوازده شب  رادیاتور لودر من مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و سوراخ شد و اجبارا لودر خود را خاموش و در پناه خاکریز رها نموده و در  همان خاکریز نشستم که آقای جواد دل آذر اهل قم که ایشان فرمانده تیپ بودند سر رسید . مرا دید و با تشر گفت چرا نشسته ای ؟

زود برو بالای لودر و مشغول زدن خاکریز بشو .

گفتم برادر عزیز رادیاتور لودر سوراخ شده است اگر لودر را روشن کنم موتور آن

می سوزد ایشان اول باور نکرد و با پرخاش گفت زود باش زودباش و با توضیح من مطمئن شد که رادیاتور لودر  سوراخ شده است ، دیگر چیزی نگفت .

من هم رفته و  نوبتی با لودر آقای اکبری که ایشان بعد ها شهید شدند روحش شاد و قرین رحمت باد ، همراه با دیگر رانندگان تا سپیده دم خاکریز زدیم .

طول این خاکریز دو جداره  را به چهار کیلومتر رساندیم و چون آن عملیات تثبیت نشد رزمندگان نزدیک صبح مجبور به عقب نشینی شدند خاکریز دوجداره احداثی ما در تامین رزمندگان بسیار موثر افتاد و چون رزمندگان هنگام عقب‌نشینی از داخل این خاکریز دوجداره به طرف عقب عبور کردند گلوله های شلیک شده از دشمن به دیواره های خاکریز برخورد می کرد و  مانند سپری مستحکم مانع برخورد گلوله ها به رزمندگان می‌شد .

 آن عملیات تمام شد و من  پایان ماموریت گرفته و بعد از شش ماه فعالیت در جبهه ها به شهرستان اراک مراجعت نمودم.

خاطره ادامه دارد…

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار