به نام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور
قسمت پنجاه
در یکی از روزهای آموزشی در منطقه جراحیه قبل از ظهر در کلاس تاکتیک شرکت کرده بودیم ، بعد از ظهر آن روز آزاد باش داده شد که استراحت کنیم تا شب بتوانیم داخل آب های سرد هور شده و به تمرین نظامی بپردازیم .
بعد از صرف ناهار سه ساعت خوابیدم و ساعت پنج غروب از خواب برخاسته و آقای علی اوسط خوشدونی را در در حال صرف کره و مربا مشاهده کردم .
احساس گرسنگی کردم و ایشان هم تعارف کرد .
در کنار سفره نشسته و با ایشان هم غذا شدم و از کره و مربا خوردم .
نیم ساعت بعد دچار خواب آلودگی مفرط شدم و خوابیدم .
ساعت هشت شب یکی از فرمانده دسته ها مرا صدا کرد و گفت برادر حسن پور بیدار شو موقع صرف شام است .
با حالت خواب آلودگی گفتم چه خبره ؟ ! اول غروب می خواهید شام بخورید !
آقای علی اوسط خوشدونی گفت خواب دیدی خیر باشه ! ساعت هشت شبه !
بیدار شدم و دست و صورت خود را شسته و گفتم اجازه بدهید اول نماز مغرب و عشا را بخوانم و بعد با هم شام بخوریم .
وضو گرفته و نماز مغرب و عشا را با همان خواب آلودگی خواندم و کنار سفره شام نشستم از بس خواب آلود بودم ، لقمه غذا را به طرف چشمان خود می بردم .
از خوردن شام منصرف و دوباره دراز کشیده و خوابیدم .
ساعت یک نیمه شب بود که پیک گردان مرا از خواب بیدار کرد و گفت برادر حسن پور زود باش بیدار شو آماده باش زده ا ند که باید به رزم شبانه برویم به سختی از خواب بیدار شدم و باز هم شدیدا احساس خواب داشتم که دوباره پیک گروهان یازهرا آقای امیرحسین اسکندری آمد و گفت برادر حسن پور بچههای گروهان در محوطه به صف شده و منتظر شما هستند .
باهمان خواب آلودگی لباس غواصی را پوشیده و با کمک معاون گروهان ، رزمندگان گروهان یا زهرا را به طرف هور حرکت دادیم .
وارد هور شدیم آب خیلی سرد بود . به قول معروف تگری بود . وقتی وارد آب شدیم تمام وجودمان احساس انجماد می کرد .
طبق گرایی که آقای شکارچی داده بود با استفاده از قطب نما در دل هور با گرای ۲۳۵ درجه ششصد متر پیمودیم سپس زاویه حرکت را تغییر داده و با گرای ۲۵۵ درجه تا هزار متر دیگر داخل نیزار متراکم مردابی با عمق حدود ۱۶۰ سانتی متر پیشروی کردیم و سپس با گرای ۶۰ درجه مسیر رفته را باز گشتیم . کلا پیمایش ما با تجهیزات کامل حدود سه و نیم کیلو متر شد چون مسیر حرکت باتلاق بود و نی ها هم پر حجم انرژی زیادی صرف کردیم .
آن شب خیلی سخت گذشت تا نزدیکی نماز صبح در آب های سرد هور بودیم و مشغول تمرین نظامی و پیاده کردن تاکتیک های عملیاتی بودیم .
نزدیک نماز صبح به چادرهای خود بازگشته و لباس غواصی را از تن بیرون آورده و در نهر آبی که جنب چادرها بود خود را شسته و لباسهای خاکی رنگ خود را پوشیدیم .
پس از نماز دوباره خوابیدم ساعت هشت صبح که از خواب بیدار شدم اثرات خواب آلودگی از سرم بیرون رفته بود .
دوباره آقای خوشدونی را همراه با چند تن از همرزمان در حال صرف صبحانه مشاهده کردم از آقای خوشدونی پرسیدم .
از آن مربایی که دیروز عصر با هم خوردیم بازهم هست ؟
ایشان گفت نه متاسفانه تمام شده است .
گفتم ولی عجب مربای خوبی بود !
گفت آره خیلی خوب بود حیف که تمام شد !
پرسیدم ظرف آن مربا را داری؟ گفت بله دارم و رفت ظرف آن مربا را آورد .
به نظر شما چه مربایی بود .
مربای هویج ، البالو ، سیب !
نه هیچکدام نبود .
بلکه شربت سرماخوردگی اسپکتورانت کدئین دار بود که مربای صبحانه تمام شده بود و آقای علی اوسط خوشدونی از شربت سرماخوردگی به عنوان خوراکی استفاده می کرد و به من هم آن روز از آن شربت به عنوان مربا تعارف کرد .
و من هم ندانسته از آن شربت استفاده کرده بودم .
آن روز کلی سر آقای خوشدونی غر زدم و گفتم این چه کاری بود که تو کردی ؟
دیشب در رزم شبانه تلو تلو می خوردم !.
پس چرا خودت مثل من خواب آلود نشدی .؟
جواب داد من عادت دارم و تا به حال چندین بار از شربت سرماخوردگی به عنوان مربا استفاده کرده ام وخیلی هم خوشمزه است و به من
می سازد .
البته ایشان شوخی می کرد شاید به صورت مقطعی و تصادفی از شربت سرماخوردگی به عنوان خوراکی استفاده کرده بود . من که باورم نشد ایشان چندین بار از شربت سرماخوردگی به عنوان مربا استفاده کرده باشد .
خوشدونی انسان شوخ طبعی بود و می خواست شیرین کاری کند .
لازم به ذکر است که جناب آقای علی اوسط خوشدونی یکی از بهترین رزمندگان دفاع مقدس می باشند .
خداوند ایشان را حفظ کند البته آن دو فرمانده دسته ی دیگر گروهان (یا زهرا) آقایان محمود ثابتی و علی حاج علی بیگی که ایشان در شب چهارم دی ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید هر دو انسانهای خوب و رزمندگان شجاعی بودند .
معاونین دسته یک آقای بهبود کارچانی ایشان در شب عملیات به شهادت رسید آقای قاسم شعبانی معاون دسته دو بود و آقای صفی الله پارسایی جوان مومن و رشیدی بود ایشان معاون دسته سه بود که به فیض شهادت نائل آمد .
پیک گروهان (یا زهرا) آقای امیر حسین اسکندری رزمندهای چابک و بسیار شجاع بود بیسیم چی گروهان آقای اسماعیل نراقی رزمنده کار بلد و شجاعی بود .
کمک بیسیمچی گروهان آقای قاسم ساسانی مقدم انسان مخلصی بود و شب عملیات زیر پوش خود را بالا زد و گفت پشت کمر من بنویسید قاسم ساسانی مقدم ایشان در عملیات به شهادت رسید و از روی همان نوشته پیکر ایشان شناسایی گردید .
خداوند شهدای دفاع مقدس را با شهدای کربلا محشور بگرداند
خاطره ادامه دارد...