بعد از چندین روز که گردان علی ابن ابیطالب درجزایر مجنون و در مقابل دشمن تا دندان مسلح شجاعانه و مظلومانه ایستادگی کرده بود. ماموریت گردان در آنجا به اتمام رسید و گردانی دیگر جای آن را گرفت.
کد خبر: ۱۰۵۲۴۰۱
تاریخ انتشار: ۰۲ تير ۱۴۰۱ - ۲۰:۱۵ 23 June 2022

به نام خدا

روزی روزگاری

خاطرات غلامعباس حسن پور

قسمت بیست و سوم

بعد از چندین روز که گردان علی ابن ابیطالب درجزایر مجنون و در مقابل دشمن تا دندان مسلح شجاعانه و مظلومانه ایستادگی کرده بود.

ماموریت گردان در آنجا به اتمام رسید و گردانی دیگر جای آن را گرفت.

فرمانده رشید گردان برادر شجاع و محبوب علی اصغر فتاحی بعد از چندین روز مقاومت مثال زدنی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

معاون ایشان برادر محمود حسین خانی هم به شهادت رسید.

برادر منصور شهبازی که فرمانده مستقیم برادر من حسین حسن پور بود هم به شهادت رسید.

محمد باقر بنائیان به شهادت نائل آمد.

تعدادی از رزمندگان کادر گردان و جان بر کفان بسیج نیز به شهادت رسیدند و تعدادی هم مجروح شدند .

ما دسته ادواتی ها هم به اتفاق اعضای باقیمانده گردان ازجزایر مجنون به مقر لشکر ۱۷ واقع در انرژی اتمی باز گشتیم .

وقتی که به مقر رسیدیم از هر یک از رزمندگان گردان علی بن ابی طالب (ع) سراغ برادر خود را می گرفتم ، آنها اظهار بی اطلاعی می کردند عده‌ای می‌گفتند که مجروح شده است عده‌ای دیگر

می گفتند شاید به شهادت رسیده و پیکرش در منطقه نبرد مانده باشد.

خیلی نگران بودم .

برادرم جوانی خجالتی و مظلوم بود.

زیر لب زمزمه می کردم     گلی گم کرده ام می جویم او را

به هر گل می رسم می بویم او را

به دستور رئیس ستاد لشکر جناب آقای اسماعیل صادقی که ایشان بعد ها به شهادت رسیدند درحسینیه لشکر جمع شدیم .

ایشان سخنرانی حماسی کرد و گفت ای برادران عزیز خداوند رزم و جهاد شما را قبول کند منطقه عملیاتی خیبر که با خون ده‌ها شهید فتح شده است، احتیاج به تثبیت دارد و هر کسی از شما طالب شهادت و کسب رضای الهی است . آماده باشد که دوباره سازماندهی شده و برای دفاع از جزایر به آنجا برویم و اگر کسی هم احساس می‌کند که خسته شده است اجباری نیست و می تواند نیاید.

تعداد زیادی از رزمندگان آماده اعزام مجدد به صحنه نبرد شدند .

سازماندهی مجدد انجام شد .

فردای آن روز اعلان کردند که ماموریت لشکر پایان یافته است و به گردان ها پایان ماموریت دادند.

به اتفاق همرزمان به اراک برگشتم ،

به منزل مراجعه کردم پدر و مادرم اولین سوالی که از من کردند این بود که پس حسین کجاست ؟ مگر حسین با تو نبوده است ؟

من که نگران حال والدین خود بودم ، گفتم من حسین را ندیده ام شاید به منطقه دیگری اعزام شده باشد ‌. پدرم به تازگی رفته بود پرچم عزاداری امام حسین را در بالای بام مسجد المهدی   نصب کند، نردبان سرخورده و به زمین سقوط و لگن پایش شکسته بود.

و حال مناسبی نداشت.

چند روز گذشت.

به سرنوشت برادرم فکر می کردم .

روزی آقای سید مصطفی میرجعفری که مسئول ستاد بسبج شهید چمران واقع در مسجد المهدی (کله ایها) بود را ملاقات کردم و ایشان گفت برادر حسن پور ؛ برادرت حسین مجروح شده و در بیمارستانی در مشهد بستری می باشد .

با این خبر خیلی خوشحال شدم و زود به خانه برگشته و به پدر و مادرم گفتم که ناراحت حسین نباشید .

ایشان در عملیات خیبر مجروح شده و جراحت آن هم زیاد نیست و اکنون در مشهد مقدس بستری است. فردای آن روز با یکی از دوستان به نام آقای علی غفاری که از اعضای سپاه اراک بود راهی مشهد مقدس شدیم وقتی که به مشهد رسیدیم ابتدا به زیارت حضرت امام رضا علیه السلام رفته و زیارت کردیم و برای شفای مجروحین عملیات خیبردعا نمودیم .

سپس به بیمارستانی که برادرم در آنجا بود مراجعه کرده و ایشان را ملاقات کردم .

برادرم غلامحسین تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه، و گفت داداش عباس آمدی؟

پس چرا بابا را با خود نیاوردی؟

گفتم بابا حالش خوب نیست .

بابا به من گفت تو برو حسین را ببین و برگرد و دوباره من به مشهد می آیم .

برادرم از ناحیه جلو سر مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و تیر وارد جمجمه اش شده بود .

سر او آنقدر ورم کرده بود که به اندازه دو برابر معمول شده بود، و از گردن به پایین هم کاملاً فلج شده بود دو روز نزد حسین ماندم و ایشان را پرستاری کردم .

این دو روز که من آنجا بودم هرچند که ایشان درد زیادی را تحمل می کرد ، اما از نظر روحی و روانی خوب بود.

نزد پزشک معالج ایشان رفته و در رابطه با جراحت ایشان صحبت کردم .

پزشک معالج گفت ما در حال درمان ایشان هستیم و امیدی به اینکه دوباره مثل اول شود نیست و تا زنده است از گردن به پایین فلج می ماند مگر اینکه معجزه‌ ای رخ دهد.

به پزشک معالج ایشان گفتم آیا اکنون می شود بیمار را به اراک منتقل کرد تا در آنجا معالجه ادامه یابد ؟

گفت فعلا نمی‌شود چون وضعیت ایشان مساعد نیست .

من می بایست به اراک برگشته و خود را به سپاه معرفی کنم و کسب تکلیف کنم.

به حسین گفتم من می روم اراک و اگر مرخصی دادند خودم دوباره نزد تو بر

می گردم . و یا اینکه تلاش می کنم تو را به اراک منتقل و در بیمارستانهای اراک بستری نمایم .ایشان با اکراه رضایت داد .

و گفت بروهمراه بابا زود برگرد

با او خداحافظی کرده و به اراک برگشتم.

گزارش حال او را به خانواده دادم و گفتم حسین مدتی باید در بیمارستان مشهد بستری باشد.

با یک نفر از آشنایان خود صحبت کرده و گفتم اگر

می شود شما به مشهد برو و مدتی از برادرم مراقبت کن و به صورت روزانه مزد شما را می دهم .

ایشان پذیرفت و گفت آقای حسن پور ، انجام وظیفه است و مزد هم نمی خواهم با جان و دل رفته و از ایشان مراقبت می‌کنم .

خاطره ادامه دارد…

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار